آقا ارشیاآقا ارشیا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
اجی پانیااجی پانیا، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 38 سال و 1 روز سن داره
بابابابا، تا این لحظه: 45 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
کیانکیان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره
آجی زهراآجی زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
الناالنا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
محمد ماهانمحمد ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
رادمهررادمهر، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
زبان اموزی پانیازبان اموزی پانیا، تا این لحظه: 6 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
ازدواج ماازدواج ما، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

ارشیا و پانیا گلای ناز مامان

دور تند

دوشنبه صبح عمو آیت اومد ما هم چون بابا آرش روزکار بود اومدیم خونه باباجون. شبش هم باباجون اینا مهمون داشتن. بابا آرش و خاله معصومه هم اومدن. خیلی پسر خوب و آرومی بودی که همه ی مهمون ها هم گفتن چه پسر خوبی داری. من و گل پسرم شب موندیم خونه باباجون. سه شنبه تا عصر خونه باباجون بودیم و بعدش هم رفتیم خونه. ولی دیروز صبح همشو تلافی کردی خیلی بهانه اوردی و گریه کردی که ساعت 11 خوابت برد. بابا عصر کار بود وقتی رفت سر کار من هم بردمت حمام و بعدش هم باز هم خونه بابا جون. دیشب آنا و عمه زهره و عمو میلاد و عمو یحیی اینا خونه عمو آیت بودن بعدش هم رفتن حنا بندون یکی از فامیل ها. به ما خبر ندادن که باهاشون بریم. ما هم تا ساعت 11/5 خونه باباجون موندیم بعد...
31 مرداد 1392

آجی زهرا اومد

دیروز صبح دایی سعید که می خواست بره گریه کردی تا باهاش بری. بالاخره باهاش رفتی. عصرش هم با باباجون اینا رفتی امامزاده شاهرضا و یه تفنگ خریدی. دیروز عصر زن عمو و آجی زهرا اومدن. اجی زهرا ما رو نمی شناخت. امروز صبح هم نماکار اومد تا طبقه بالا رو نما کنه. بابا دیشب شب کار بود کل صبح و کل بعد از ظهر رو خواب بود. الان تو داری با تفتگت بازی می کنی و بابا داره حرص می خوره.
31 مرداد 1392

بدون عنوان

دیروز و امروز بابا عصر کار بود. امروز وقتی رفت من هم بردمت حمام بعدش هم به زور خوابیدی. وقتی بیدار شدی رفتیم خونه باباجون. دیروز گیر دادی که واست تولد بگیریم. الان هم با دایی سعید و مسعود نشستی داری فیلم نگاه می کنی. بیچاره دایی مسعود امروز کلی باهات بازی کرد کچلش کردی. وقتی بهش گیر می دی دیگه ول نمی کنی.   ...
23 مرداد 1392

عید فطر

پری شب با باباجون اینا رفتی بله برون آخر شب هم چون بابا شب کار بود با دایی سعید اومدی خونه. دیروز صبح بابا زنگ زد گفت که اضافه کار می مونه. واسه همین با دایی سعید رفتیم خونه بابا جون. خاله معصومه هم اومد. بعد از ظهر خاله اینا عروسی دعوت بودن باباجون و مامانی و دایی سعید هم رفتن خونه نامزد دایی. تو خواب بودی. وقتی بیدار شدی با هم اومدیم خونه تو هم طبق معمول کلی گریه کردی که دایی مسعود بیاد. از ظهر منتظری که کلاه قرمزی ببینی همین حالا شروع شد. گل پسرم امروز سالگرد ازدواج مامانی و باباییه. گلم کیه که تو بهم تبریک بگی؟ نکنه توهم مثل بابایی اصلاً این چیزا واست مهم نباشه؟ گلم آرزو میکنم تو خوب باشی خوب خوب تا همه آرزوهامو باهات بدست بیارم بشی همه...
19 مرداد 1392

خواب

امروز خونه بودیم. بعد از ظهر هر کاری کردم نخوابیدی نذاشتی ما هم بخوابیم عصر هم با بابا آرش رفتی واسه تعمیر ماشین. وقتی اومدی بستنی خریده بودی. بابا شب کار بود وقتی رفت چند دقیقه بعد تو می خواستی بخوابی حتی بستنی هم نتونست جلوی خوابتو بگیره. وقتی دایی اومد خواب خواب بودی.
16 مرداد 1392

مامانی منو ببخش

دیروز همون موقع که داشتم برات پست میذاشتم عمو جهان گیر اینا اومدن خونمون. امروز هم سر ساعت 5 خوابیدی. قبلا نهایتاً سر ساعت سه می خوابیدی ولی چند روزه که دوست نداری بخوابی. امروز ناخنم صورتتو خراشید. چند روز پیش هم دوباره همین جوری شد. مامانی منو ببخش بخدا وقتی صورتتو دیدم دلم خون شد. همش تقصیر خودت بود. جدیداً همش رو سر و کولم می پری اذت می کنی می خواستم جدات کنم که ناخنم کشید به صورتت.       ...
11 مرداد 1392

شیطنت

دیشب رفتیم خونه باباجون تا مامان بره احیا. تو موندی پیش دایی ها. یه ساعتی نگذشته بود که دایی سعید زنگ زد گفت ارشیا...... دیگه اینجا نمی نویسم تا آبروت بره. ولی مامانی اومد سراغت و زود برگشت. صبح که اومدیم باباخونه بود. بابا خوابش می اومد تو هم بنای نق زدن گذاشته بودی. مجبور شدم تو این گرما ببرمت مغازه واست بستنی بخرم تا آروم بشی. ولی وقتی برگشتیم تا بستنی رو خوردی دوباره از اول... بابا داشت دیونه می شد. بردمت حمام. اومدی بیرون گفتی می خوام بخوام . من کلی ذوق کردم. ولی کو خواب... کلی ششیطونی کردی و نق زدی و بهونه هر چیزیو اوردی تا ساعت 4 خوابیدی.
10 مرداد 1392

آش نذری

پری روز بابا بزرگ اینا اومدن اینجا گفتن که واسه آش نذری فردا بریم نرمه. واسه همین دیروز صبح بابا عمو یحیی اینا رفتیم نرمه. عمه زینب اینا هم اونجا بودن. مامان بزرگ آشو عصر پخت عمه زینت هم اومد. تو پژمان هم کلی با هم بازی کردین. ساعت ٧/٥ خونه بودیم. بابا آرش شب کار بود. زن عمو هم نبود. واسه همین زنگ زدیم دایی سعید شب اومد پیشمون. صبحی هم تو باهش رفتی خونه بابا جون.
9 مرداد 1392

یه پسر بد

امروز صبح عمو اینا اومدن. بعد از ظهر هم تو بابا آرش رفتین پارک البته بدون مامان. ای پسر بد رفتار امروزت هیچ وقت یادم نمیره. شب هم باباجون اینا اومدن اینجا موقع رفتن تو کلی گریه کردی تا باهاشون بری. بلاخره حرف خودتو به کرسی نشوندی و رفتی.
3 مرداد 1392